کولبری نکنم چه کار کنم؟
امید کولبر ۲۰ساله پیرانشهری که سراشیبی کوه را به سمت خانه میرود، میگوید: «اینجا هر روز رکورد رضازاده جا به جا میشود.» اما به جای تشویق حضار، کوههای پیرانشهر هستند که در مقابل مردان کولبر کلاه از سر برمیدارند.
امید کولبر ۲۰ساله پیرانشهری که سراشیبی کوه را به سمت خانه میرود، میگوید: «اینجا هر روز رکورد رضازاده جا به جا میشود.» اما به جای تشویق حضار، کوههای پیرانشهر هستند که در مقابل مردان کولبر کلاه از سر برمیدارند.

پسر جوان دیگری از راه میرسد. نامش را نمیگوید و هر بار با نگرانی میپرسد: «واقعاً از ایران هستید؟» ۲۳ سال سن دارد و از ۱۷ سالگی کولبری را شروع کرده: «آن زمان بار کمتری برمیداشتم اما حالا راحت ۱۵۰ تا ۲۰۰ کیلو برمیدارم» پشتش یک کوله کوچک کیسهای را با طناب بسته و سمت دیگرش حمایل شده به جلوی گردنش. از او در مورد کیسه میپرسم، میگوید: «قبل از اینکه بار را پشتمان بگذاریم این حلقه را میاندازیم دور گردن و آن کیسه را از پشت باز میکنیم و بارها را روی کیسه میگذاریم که تعادل بار به هم نخورد.»
مسیر جایگاه اصلی تحویل بار را نشانم میدهد. باید چند دره برفی را رد کنیم تا به جاده مخصوص موتورها برسیم و کمی بالاتر از این جاده سنگ و گل به محل اصلی خواهیم رسید. برف زمین را محو کرده. اینجا و آنجا گودالهای بزرگی از لای برفها دهان باز کردهاند و منتظر حواس پرتی یا بد شانسی کولبری هستند تا او را ببلعند. برف سمج به تندی درحال باریدن است. چند بلندی را که رد میکنم نفسم به شماره میافتد. کولبران از کنارم بسرعت عبور میکنند و انگار نه انگار کوهستان است. ناگهان پایم تا کمر در گودالی فرو میرود. کفشم پر از آب سرد میشود. به سختی بلند میشوم.به جاده سنگلاخی که میرسم، موتورسوارها یکی پشت دیگری با بارهایی دو برابر قدشان به سمت پایین میروند. یکی از موتورسوارها به اسم عدنان میایستد و از کارش میگوید: «بعد از اینکه کولبران بارها را از آنطرف مرز تا این بالا میرسانند، اگر بخواهند میتوانند تا پایین ببرند و تحویل صاحب بار بدهند. این طوری ۱۰ هزار تومانی توی جیبشان میماند. اگر هم نخواستند به ما میدهند که با ۱۰هزارتومان برایشان ببریم پایین.» سراشیبی تندی است و گل و برف و سنگهای کوچک و بزرگ، چنان درهم شده که نمیدانی دقیقاً کجا هستی. موتورسوارها بسرعت به سمت پایین میروند و برای احتیاط، پایشان را نزدیک زمین نگه میدارند تا بار سنگین، تعادلشان را به هم نزند. آنها هم مثل کولبران، حمایلی دور گردن انداختهاند تا بار محکم به پشتشان بچسبد.عدنان میگوید: «همین چند وقت پیش، یکی از موتورسوارها چپ کرد و پایش شکست. خدا را شکر آمبولانس زود رسید و منتقلش کردند بیمارستان.» از او میپرسم شما و کولبرهایی که مجوز کار دارید، بیمه هم هستید؟ میخندد و میگوید: «نه آقا بیمه نیستیم. یکبار که آسیب ببینی تا آخر عمر خانه نشین شدهای.» او از دوستانش که در این مسیر آسیب دیدهاند میگوید و اینکه هیچ کس و هیچ کجا به آنها کمکی نکرده و حالا مجبورند با قرض کردن و کمک این و آن امورات زندگی را بگذرانند.
انتهای جاده، آلونکهای کوچکی دیده میشود که با پارچه و نایلون و کیسه پوشیده شدهاند. آلونکها درهای کوچکی دارند و آنطور که یکی از کولبران میگوید قهوهخانه و رستورانهای کوهی کولبرهاست. تقریباً ۲۰ یا ۳۰ تایی هستند اما درهای همه بسته است. به امید میرسم؛ کولبر ۲۰ ساله. روی پوتینش جوراب کشیده که سر نخورد. از او میپرسم برای کولبری باید چه کارهایی کرد؟ زیپ کاپشنش را باز میکند که زیر آن یک کاپشن دیگر است. خودش میگوید: «۶تا کاپشن پوشیدهام و ۳ تا شلوار و ۳ تا جوراب روی هم و یکی هم روی پوتینم. کافی است یکبار با آن همه بار سر بخوری تا برای همیشه خانه نشین شوی. یکی را میشناسم که همین چند وقت پیش سر خورد و پشتش شکست.» امید دو پسر دارد و بجز اینکار جوشکاری هم بلد است: «از این کار نهایتاً ماهی ۵۰۰ یا ۶۰۰ هزار تومن در میآورم.» امید میگوید کولبری غیر قانونی نمیکند و مسیر خطرناک کولبران قاچاق را نشانم میدهد که مسیر ترسناکی است: «آنها مسافت بیشتری را طی میکنند و خطرات بیشتری را هم به جان میخرند. مثل همین دفعه که زیر بهمن ماندند. گاهی هم تیراندازی میشود.» از امید میپرسم وقتی کوله روی دوشت است به چه چیزی فکر میکنی؟ تنها به کلمهای بسنده میکند:«خانواده». او وقتی بچه بوده، دوست داشته خلبان شود.با پاهایی ورم کرده و سرمازده، خیس و خسته و سراپا گل، به انتهای مسیر میرسیم. جایی که کولبران و موتورسوارها در محوطهای از مه و برف جمعاند. پاسگاه مرزی پشت ابر پیداست. کولبران روی تپههای کوچک و بزرگ اطراف نشستهاند و باهم حرف میزنند و بعضی هم مشغول بار زدن وسایل روی موتورها. ما آرامش غمبار کوهستان را به هم ریختهایم. چند مأمور هنگ مرزی به سمتمان میدوند تا ببینند در میان آوازهای غریب کولبران در کوهستان چه میکنیم.